← بازگشت به صفحه اصلی

امروز، هفدهم تیرماه هزار و چهارصد و چهار.

چند روزی‌ست که از پایان نبردی خونین میان ایران و اسرائیل می‌گذرد؛ جنگی دوازده‌روزه که سایه‌ی مرگ را بر فراز تهران کشاند و پس از دهه‌ها، بار دیگر طنین آژیرها، پایتخت را به لرزه انداخت. این نخستین بار از زمان حملات هوایی صدام بود که کشوری متخاصم بی‌وقفه بر سرزمین‌مان آتش می‌ریخت؛ و ملت، به یک‌باره در گرداب وحشت و اضطراب جمعی فرو رفت.

اما آنچه از بمباران‌ها و موشک‌ها دهشتناک‌تر بود، شکاف ژرفی‌ست که میان دل‌های مردم ایجاد شد — شکافی ایدئولوژیک، اخلاقی و هویتی.

از یک‌سو آنان که کمر به مخالفت با حاکمیت بسته‌اند و از حملات خارجی به‌مثابه «رهایی» استقبال کردند؛ و از سوی دیگر، آنان که دفاع از خاک و مام میهن را والاتر از هر اختلاف و خصومتی شمردند. اما احساسات انسانی، نه این‌چنین سطحی‌نگر و خاکستری‌ست که کسی فریاد برآورد: «شکر که بمب بر سرمان می‌بارد!» هیچ انسانی، هیچ‌گاه، از تماشای خون بر آسفالتِ کوچه‌اش، به وجد نمی‌آید.

از هولناک‌ترین تحلیل‌هایی که دهان‌به‌دهان می‌چرخد، آن است که گویا اسرائیل و ایالات متحده، خیرخواهانه در پی رهایی ملت ایران‌اند؛ گویی آنان رسولان آزادی‌اند، آمده تا ما را از چنگ ظلم نجات بخشند. اما حقیقت این است: هیچ قدرتی، هیچ دولتی، هرگز در اندیشه‌ی سعادت ملتی بیگانه نبوده و نخواهد بود. و این، نه نکوهیدنی‌ست، نه شگفت‌انگیز؛ چرا که اولویت هر ملت، مصالح خویش است، نه رستگاری دیگری.

حتی اگر — بر فرض محال — هدف آنان سرنگونی حکومت و استقرار نظامی دموکراتیک باشد، باز هم مشروعیتی در آن نیست. سرنوشت یک ملت را نمی‌توان با بیرق بیگانه نوشت. مشک آن است که خود ببوید، نه آن‌که عطار بگوید. تحول بنیادین در ساختار یک ملت، نه با موشک و مزدور، که با خواست و اراده‌ی خود مردم باید رقم بخورد. مردمی که سربلند بایستند و بگویند: «ما دیگر این را نمی‌خواهیم» — نه مردمی که چشم به آسمانِ دشمن دوخته‌اند برای سقوط چیزی که از آن بیزارند.

و اگر روزی، به‌دست بیگانگان، رژیمی تازه بر ما تحمیل شود ـ به‌نام آزادی، به‌کام سلطه ـ آنگاه آن رژیم، با وجود دموکرات‌نما بودنش، از رژیمِ خون‌ریز کنونی نیز، تهی‌تر از مشروعیت خواهد بود. زیرا رهبر آن، نه با رأی مردم، بلکه با توسل به قدرت‌های بیگانه بر تخت نشسته. هر انقلابی، هر دگرگونی سیاسی، اگر از دل مردم نجوشد، فاقد اصالت و آینده است و آن‌گاه، ما می‌مانیم و طومارِ کودتاهای زنجیره‌ای و انقلاب‌هایی بی‌سرانجام.

تا زمانی که این چرخهٔ معیوب در تاریخ ما تکرار شود، ما و فرزندانمان محکوم به ویرانی‌ایم. ایران، بدل شده به سرزمین انقلاب‌های ناتمام؛ همیشه در گذار، همیشه در شورش، و هیچ‌گاه در ثبات. مشکل، آن درخت نیست. مشکل آن است که ما پیوسته شاخه‌های درخت لیمو را قطع می‌کنیم، به امید آن‌که سیب برویاند. در حالی که تا تنه، ریشه، و خاک این فرهنگ سیاسی تغییر نکند، هر میوه‌ای که بروید همان تلخی دیروز را خواهد داشت.

بدنه‌ی این درخت باید دگرگون شود. فرهنگ سیاسی ما باید پوست بیندازد. نه به‌زور، نه در خواب، بلکه با هزینه، با آگاهی، با درد، با خون، با رنج.

درخت آزادی، با خون سیراب خواهد شد.